دریا درون بستر من غوطه می خورد
وین های و هوی اوست
فریادهای من
ازهای من
رنگین ترانه های دل انگیز شاد من
فریادهای من همه از من گریختند
بر گیسوی شکسته امواج بالدار
یک شط زهر از بر مهتاب ریختند
امشب مرا چه می شود از این شراب خواب ؟
لرزید در کرانه دریا غروب سرخ
در جام چشم من شب تلخی چکید و خفت
اسبان ابر یکسره کندند در هوا
گردونه های باد سپیدی ز روز رفت
یک سایه در سیاهی آواره غروب
خشکید بر افق
دریا غریو می کشد از آشیان هنوز
در های و هوی او
آن گیسوان سبز
با رشته های باد
در کار جست و جوست
در سیاه ریز شام
چشمی شکفته می شود از عمق آب ها
آرام و نرم نرم
می بلعدم به کام
مردی خمیده پشت
در قلب کوچه ها
فانوس می کشید
تابوتی از برابر چشمان من گذشت
بالا گرفت آب
لب های من مکید
این سایه های خشک به دیوار مانده چیست ؟
تصویرهای کیست ؟
امشب چرا دگر به سرانگشت به مرداب ابرها
اهریمنان شب
کندند روی گرده هر موج قبرها
گیسو درون زهر به خود تاب می خورد
می لغزدم به بر
می پیچیدم به گردن و می گیریدم دهان
می رقصدم به چشم
می تابدم به دست
خاموش
رامشگران مست
خنیاگران شوم
ای دختران وسوسه کافی است رقص مار
آرام
آرام و بی صدا
یک سایه بر دریچه من تاب می خورد
در آسمان شب
موی سیاه باد به مهتاب می خورد
دریا دوباره می کشدم روی ران خویش
موجی به گرد گردون من می دود به ناز
افسانه های خواب مرا می برد بهپیش
آنجا هزار دختر چنگی به ماهتاب
آشفته اند موی
پوشیده اند روی
آویز گشته اند ز گیسو به چارمیخ
معشوفگان من ؟
امیدهای من ؟
من می شناسم این همه را ای وای
دریا درون بستر من گریه می کند
خاموش و بی صدا
تابوت ما می گذرد در سکوت شهر
شادند سایه ها
آهسته یک صدای تب آلود و آشنا
از بین های و هو
می خواندم به پیش
گوشم ولی نمی شنود گفته های او
سر می دهم صدا
ای دختران شاد برقصیدم در حرم
رامشگران مست شبستان خلوتم
آرام و دلنشین بنوازید دربرم
قلبم شرابخانه انگورهای اشک
یک خوشه زندگی است
آذین کنید با همه عشقهای من
شهر سیاه و دیرگداز سکوت را
در دوره های دور می ریخت بال شب
می سوخت آشیانه دریا درون تب
از عمق آبهای سیه چشمهای مرگ
دم بزرگ می شود و باز پیش تر
از پهنه اش ستاره و دریا گریختند
امواج می کشند مرا باز پیش تر
دریا به سان جام پر از زهر خوشگوار
می ایدم به لب
می بنددم به موج
می آردم به روی
می سایدم به بستر بی انتهای شب
باد سیاه چون دم جادوگران پیر
بر پیکر شکسته من ورد می دمد
تابوت می دود پی من با دهان باز
گیسو به گرد گردن من حلقه می زند
دستی به سان ریشه خشک درخت ها
از پشت سر به دامن من پنجه می کشد
پاهای من به قیر
دستان من به گل
خورشید در سراچه قلبم به اشتعال
یاران درد من
سر می دهم صدا و صدایی نمی کنم
یاران من سپیده سرایان شام من
یاران درد من همه از هم گریختند
الماس های اشک درایید از نگین
ای اسب بالدار رهایم کن از زمین
دریا درون بستر من بال می زند
امواج می روند
امواج می رمند
امواج می شکوفند
امواج می پرند
تا شاخه می کشند به دامان آسمان
من در میان بستر مغروق خود به خواب
با شب چراغ قلب
قلب مشوشم
در لا به لای جنگل امواج می دوم
فریاد می کشن فریاد می کشم
روز از میان پنجره پیداتس بر افق